او یک کودک نیست، او شعله است، شعلهای سفید که جهان را روشن میکند. او یک خونِ ارشد است، خونِ الفها. بذری که جوانه نمیزند بلکه شعلهور میشود. خونی که تنها زمانی نابود میشود که زمان به پایان برسد.
خون الفها صفحه 41
این صفحه ممکن است حاوی اسپویل از کتابها یا اقتباسهای آنها باشد!
نام مستعار | سیری بانوی فضا و زمان پرستو خاکستری توله شیر سینترا فالکا زیرائل |
رنگ مو | خاکستری |
رنگ چشم | سبز زمردی |
قد | 179 سانتی متر |
نژاد | انسان |
جنسیت | مونث |
ملیت | سینترا |
تواناییها | خون ارشد ماهر در مبارزه با شمشیر |
حرفه | ویچر پرنسس سینترا |
والدین | پاوتا (مادر) دونی / امیر ور امریس (پدر) ینفر (مادرخوانده) گرالت از ریویا (پدرخوانده) |
زندگینامه
سیریلا فیونا الن ریانن در سال 1253 و در تعطیلات بلتین متولد شد، او پرنسس سینترا، دختر پاوتا فیونا الن و امیر ور امریس (که در آن زمان با نام دونی شناخته میشد) و همچنین نوهی ملکه کلنته بود.
بعد از اینکه گرالت از ریویا به دونی کمک کرد و طلسم او را برداشت، دونی از ویچر پرسید که چه چیزی به عنوان پاداش میخواهد که گرالت حق غافلگیری را اعلام کرد! پاوتا سیری را باردار بود اما دونی از این موضوع بیخبر بود و با درخواست گرالت موافقت کرد.
شش سال پس از اینکه سیری به دنیا آمد، گرالت برای او به سینترا آمد اما او را در آن زمان با خود به کر مورهن نبرد، در واقع او حتی سیری را ندید و تنها با ملکه کلنته صحبت کرد که او در مورد سیری هیچ چیزی به گرالت نگفت.
در حالی که سیری هنوز یک کودک بود، پدر و مادرش هر دو در یک طوفان در دریا گم شدند و به نظر میرسید که هر دو مُردهاند، سیری دوران بچگیاش را در سینترا و اسکلگه تحت مراقبت مادربزرگ و عموی خود گذراند.
شمشیر سرنوشت
سیری برای اولین بار گرالت را زمانی دید که در جنگلهای بروکیلون گمشده بود و درایادها (حوریهای جنگل) او را گرفته بودند و به دنبال این بودند تا سیری را به یکی از خودشان تبدیل کنند.
گرالت از ملکه ی درایادها، ایثنه، تشکر کرد که مایع واقعی تبدیل شدن به درایادها را به سیری نداده که باعث میشده حافظهی او پاک شود و دیگر تمایلی به رفتن با گرالت نداشته باشد.
ایثنه به گرالت گفت که کار خاصی نکرده است و او میتواند باقی مایع را بخورد، گرالت مایع را نزدیک دهانش میبرد که باعث میشود چشمان و صورتش به آن واکنش نشان دهند، مشخص میشود که آن مایع واقعی بوده اما سیری در برابر آن مصون بوده و روی او اثری نداشته است!
سیری با گرالت میرود و بعد از اینکه از جنگلهای بروکیلون خارج میشوند به او میگوید که دوست دارد با او باشد، اما ویچر تصمیم میگیرد که او را با خود نبرد و او را به ماوسک که برای ملکه کلنته کار میکرد سپرد.
خون الفها
سپس جنگ به سینترا رسید، پس از حملهی نیلفگارد به سینترا، سیری توسط یکی از شوالیههای نیلفگارد دزدیده شد، سیری موفق به فرار از دست او شد و در سادن با همسر یک بازرگان آشنا شد که تصمیم گرفت از او نگهداری کند.
به طور تصادفی گرالت زمانی که در حال شکار یک هیولا بود جان آن بازرگان را نجات داد و به عنوان پاداش از او حق غافلگیری را درخواست کرد و همراه با او به خانهاش رفت، سرنوشت بار دیگر گرالت و سیری را کنار هم قرار داد و این بار گرالت سرنوشتش را قبول و به خودش قول داد تا سیری را مانند دخترش دوست داشته باشد.
ویچر، سیری را همراه با خود به کر مورهن برد، جایی که سیری در آن زیر نظر بهترین افراد و ویچرها آموزش دید و در نهایت نیز مشخص شد که او یک منبع است و قدرت های جادویی دارد.
گرالت و تریس بعدها او را به معبد ملیتل در الندر بردند جایی که او توسط ننکه و بعدها ینفر به صورت جدی در مورد جادو و استفاده از قدرتهایش آموزش دید.
موعد تحقیر
زمانی که خبر شروع جنگ پخش شد، سیری و ینفر الندر را به مقصد گورسولن و در نهایت جزیرهی تَند و آرتوزا ترک کردند، جایی که جادوگران قصد دارند دختر را تبدیل به یکی از خودشان کنند و همچنین به گفتوگو بپردازند.
اما کارها آنطور که برنامهریزی شده بود پیش نرفتند، در طول گفتوگوها یک کودتا شکل گرفت و چندین اعضا سعی کردند تا سیری را گروگان بگیرند اما موفق نشدند و سیری توسط یک پورتال جادویی در تور لارا فرار کرد، به دلیل نوع آن پورتال سیری در میان هوا بر روی کویر کورات بیرون رانده شد.
غافل از اینکه کجاست و بدون اینکه چارهی دیگری داشته باشد شروع به حرکت در زمین بایر به سمت غرب کرد، او قبل از استفاده از ستارهها برای راهنمایی کردنش متوجه شد که چندین بار یک مسیر را تکرار کرده و به دور خودش چرخیده.
او تقریبا به دلیل خستگی، کم آبی و گرسنگی جانش را از دست داد و مورد حملهی هیولاهای شنی نیز قرار گرفت اما از روی خوش شانسیاش یک اسب شاخدار را دید که آن را اسب “کوچک” صدا میزد و با کمکش از آن زمین سوزان و مرگبار فرار کرد. در نهایت او به یک جای امن میرسد، سپس به موشها پیوست، نام گروهی که در حال تلاش برای نجات دادن یکی از اعضایشان بودند. در مدتی که با آنها بود سیری به یکی از اعضا که میسل نام داشت نیز علاقه پیدا کرد.
در همین حال جایزهبگیری با نام لئو بونهارت توسط استفن اسکلن استخدام شد تا سیری را دستگیر کند یا به قتل برساند…
برج پرستو
بونهارت موشها را کُشت و سر آنها را از بدنهایشان جدا کرد، بدن نیمهجان سیری را نیز با خود پیش بارون کسیدی برد تا ماموریتش را به سرانجام برساند.
او برای مدتی سیری را زندانی کرد، او را کتک زد و شکنجه کرد و او را مجبور میکرد در میدانی که متعلق به یکی از اقوامش بود تا سر حد مرگ برای درآمدزایی مبارزه کند.
زمانی که بونهارت سیری را به روستای یونیکورن برد تا او را به استفن اسکلن تحویل دهد، سیری موفق به فرار با کمک نراتین سکا شد، اما همهچیز خوب پیش نرفت، نراتین به دست بونهارت کُشته شد و سیری زمانی که در حال فرار با یک کِلپی بود توسط اسکلن و با یک اوریون صدمه دید.
یک روز، ویسوگوتا دختری به شدت زخمی شده را در نزدیک باتلاق محل زندگیاش پیدا کرد، از او مراقبت کرد و جانش را نجات داد. سیری برای مدتی پیش او ماند تا روزی که برای پیدا کردن برج پرستو راهی شد.
در همین حال بونهارت با کمک اسکلن و رینس به دستور ویلگهفورتز در تلاش برای شکار او بودند اما سیری در نهایت به برج تور زیرائل رسید.
در آنجا به مانند برج تور لارا یک پورتال بود که به سیری این اجازه را میداد به ان ال و دنیای الفها سفر کند.
بانوی دریاچه
تنفر و انتقام مرا کور کرد… اما نباید به انتقام اهمیت دهم، باید از تجربههایی که داشتم درس بگیرم و امید داشته باشم آنها جلوی اشتباهات دیگر را بگیرند.
سیری و اولاخ یا ان سِیورن برای اولین بار یکدیگر را دیدند، اولاخ به او در مورد کار نیمهتمامش توضیح داد، اشاره به شکستش در ان ال زمانی که لارا دورن عاشق یک انسان به نام کرگنان از لاد شد، الف باور داشت که آن انسان زمانی که با لارا ازدواج کرد خون ارشد را از آنها دزدیده! و برای جبران این کار از سیری انتظار داشت تا فرزندی برای پادشاه ان ال یعنی اوبرون میورستاخ به دنیا آورد. این تنها راهی بود که او به سیری اجازه میداد تا به دنیای خودش بازگردد!
در مسیرشان به سمت تیر نا لیا پایتخت ان ال آنها با اردین و وایلد هانت برخورد کردند! سیری در ابتدا به او علاقهمند شد و فریبش را خورد، او بعدها فهمید که اردین میخواسته از این راه سیری را کنترل کند.
در نهایت به تیر نا لیا رسیدند و سیری با اوبرون ملاقات کرد و برخلاف انتظارات کسی که با بچهدار شدن آنها با یکدیگر مخالفت کرد اوبرون بود نه سیری!
برای او سیری تنها یک انسان بود، موجوداتی که در ان ال برای آنها هیچ ارزشی قائل نیستند، اردین برای عوض کردن نظر پادشاه تلاش زیادی کرد و توصیه کرد به او معجونی برای عوض کردن نظرش داده شود! به سیری نیز گفت که مهم نیست او چه کاری انجام دهد اولاخ هرگز به او اجازهی رفتن نخواهد داد! با دانستن این سیری زمانی که یک اسب کوچک (Ihuarraquax) را دید توانست از تکشاخها کمک بگیرد. آنها به سیری در مورد دروازهی دنیاها توضیح دادند، قدرتی عرفانی که تنها دارندگان خون ارشد دارای آن هستند اما آن را گم کردهاند و به سیری برای بازگردانی آن نیاز دارند، آنها به سیری توضیح دادند که چگونه میتواند فرار کند.
همان روز سیری باری دیگر به دیدن اوبرون رفت تا ببیند معجونی که اردین برای او تهیه کرده بود را خورده یا نه! به نظر رسید آن معجون بیش از حد قوی بوده زیرا با جسد اوبرون روبرو شد!
سیری همان شب با قایق دست به فرار از تیر نا لیا زد و در حال تلاش بود که توسط اردین جلوی او گرفته شد سپس اردین نیز اهداف واقعیاش را نشان داد، او هم به مانند اولاخ هیچوقت تصمیم نداشته به سیری اجازهی رفتن دهد! آن دو به مبارزه پرداختند و اردین که تواناییهای سیری را دست کم گرفته بود شکست خورد، سیری اردین را در حالی که مجروح بود به درون رودخانه انداخت، و به همراه کلپی، اسبی که قبلا با او آشنا شده بود از تیر نا لیا خارج شدند تا اینکه به یک توده از استخوان برخورد کردند!
ترسناک بود، سیری با توجه به جمجمهها و دندانها متوجه شد که آنها استخوان انسان هستند! Ihuarraquax به سیری گفت که این دنیا در ابتدا متعلق به انسانها بوده تا اینکه الفها به آنجا آمده و همهی آنها را کُشتند و آنها این برنامه را برای دیگر دنیاها نیز دارند، از جمله دنیای خود سیری، و این همان دلیل اصلی علاقهی زیاد آنها به سیری و قدرت کنترل فضا و زمان است، پس از این آنها متوجه شدند که در حال تعقیب شدن هستند.
اسب کوچک به سیری میگفت که تنها راه فرار رفتن به دنیای دیگری است، اما سیری نحوهی انجام آن را نمیدانست، او سیری را راهنمایی کرد و موفق به انجام این کار شدند، این کار باعث ظهور بزرگترین قدرت سیری شد که به خاطر آن لقب بانوی فضا و زمان را دریافت کرد. این قدرت همانطور که از اسمش مشخص است به سیری اجازهی سفر به هر زمان و مکانی را میداد اما سیری نمیتوانست به خوبی آن را کنترل کند. سیری به دنیاهای زیادی سفر کرد تا در نهایت توانست مال خودش را پیدا کند، او به سمت قلعهی استیگا به راه افتاد تا با ویلگهفورتز دیدن کند و ینفر را نجات دهد، اما ویلگهفورتز اصلا علاقهای به این کار نداشت و همچنین نقشهای شیطانی برای سیری و دسترسی به خون ارشد نیز در سر داشت.
بالاخره گرالت و گروهش سر رسیدند و هر دوی آنها را نجات دادند به دستور و حضور شخص امیر ور امریس امپراتور نیلفگارد. سپس امیر به سیری گفت که پدرش است و قلعهی استیگا را ترک کرد.
گرالت، ینفر و سیری نیز به راه افتادند و در ابتدا به جایی که سیری، موشها را دیده بود رفتند و با قبرهای آنها مواجه شدند، سپس ینفر از آنها جدا شد و به سمت ونگربرگ رفت، گرالت و سیری نیز به توسان رفتند، زمانی که به آنجا رسیدند دندلاین را دیدند که نزدیک بود به دلیل خشمگین کردن آنا هنریتا اعدام شود! اما عفو شد و گرالت پیشنهاد کرد سریعتر از آنجا خارج شوند تا نظر ملکه تغییر نکرده! سیری نیز توسط ینفر به ونگربرگ احضار شد، گرالت به سیری گفت که شش روز بعد همدیگر را در ریویا میبینند و از هم جدا شدند.
پس از رسیدن به ونگربرگ و دیدن ینفر آنها به محفل جادوگرها دعوت شدند، جایی که آنها در مورد نقشههایشان توضیح دادند، ارسال سیری به کوویر با یک نام جعلی تا با شخصی به نام تانکرد تیسن فرزندی به دنیا آورند، تانکرد تنها پسر استرید تیسن بود، سیری گفت که باید در موردش فکر کند و امیدوار بود که به دیدن گرالت همانطور که بایکدیگر هماهنگ کرده بودند در ریویا برود اما فیلیپا ایلهارت به او اعلام کرد که ترک کردن مونتکالوو و سفر به ریویا بستگی به تصمیم محفل دارد و شروع به رأیگیری کرد: شیلا د تنکارول، سابرینا گلِویسگ، کیرا متز و آسیر وار آناهید رای مخالف دادند، اما تریس، ینفر، مارگاریتا لو آنتل، فرانچسکا فایندبر، اِمین سونیی، فرینجیلا ویگو و خود فیلیپا ایلهارت رای موافق دادند. سیری به همراه تریس و ینفر به سمت ریویا به راه افتادند.
در میان کُشتاری در ریویا به آنجا رسیدند، سیری به سمت جمعیت دوید تا گرالت را پیدا کند، تریس و ینفر هم برای متوقف کردن شورش یک طوفان و رگبار تگرگ به راه انداختند، آنها گرالت را در حالی که بر روی زمین افتاده و خونش جاری شده بود پیدا کردند، شرایط بسیار بد بود و ینفر نیز پس از دیدن وضعیت گرالت از حال رفت، سپس آنها Ihuarraquax (تکشاخ) را در ساحل دریاچه مشاهده کردند که به یک قایق اشاره میکرد. سیری، گرالت و ینفر را به درون قایق برد و شروع به پارو زدن کرد.
گرالت در جزیرهی مالوس به هوش آمد و پس از دیدن ینفر متوجه شد که سیری آنها را ترک کرده است.
پس از ترک ریویا به همراه گرالت و ینفر، سیری به دنیایی دیگر سفر کرد جایی که شوالیهای با نام گالاهد را دید و به او داستانش را گفت، زمانی که تمام شد، شوالیه او را به دربار شاه آرتور در کملوت دعوت کرد، سیری موافقت کرد و آن دو با یکدیگر راهی شدند…
3 دیدگاه
S.R
واقعا خسته نباشید، عالی بود
Danial MK
بانوی دریاچه تکمیل شد، خلاصه بیوگرافی سیری در سری کتاب ها به پایان رسید.
Danial MK
موعد تحقیر و برج پرستو کامل شدند، بانوی دریاچه و تکمیل صفحه بهزودی…