پاوتا فیونا الن نوهی ملکه ادالیا و دختر ملکه کلنته و شاه روگنر از ابینگ بود. او مادر سیری و همچنین یک منبع جادو بود.
این صفحه ممکن است حاوی اسپویل از کتابها یا اقتباسهای آنها باشد!
تاریخ تولد | 1237 |
وضعیت | مُرده (در دریا) |
رنگ مو | خاکستری |
رنگ چشم | سبز زمردی |
نژاد | انسان |
جنسیت | مونث |
ملیت | سینترا |
مقام | پرنسس سینترا |
تواناییها | منبع جادو |
والدین | روگنر (پدر) کلنته (مادر) |
همسر | دونی |
فرزند | سیریلا |
پاوتا برخلاف مادرش فعالیت در سکوت و تنهایی را ترجیح میداد. پرنسس جوان دوست داشت که کتاب شعر بخواند و به موسیقی گوش دهد. هرچند که کلنته معتقد بود این فعالیتها سلامت دخترش را تضعیف میکنند بنابراین به دنبال این بود تا پاوتا را به کارهای دیگری مشغول سازد اما پاوتا همواره سعی میکرد که از این کارها شانه خالی کند و به مطالعه مشغول شود.
در یکی از زمانهایی که پاوتا مشغول خواندن کتاب شعرش بود مردی با بدن و زره انسانی اما با سر جوجهتیغی از بوتهها خارج شد و جلویش ظاهر شد که باعث شد کتاب شعر پاوتا از دستش رها شود. آن موجود کتاب را از روی زمین برداشت و شعرهایش را با صدای بلند خواند همچنین سعی کرد فیالبداهه شعری دیگر را بسراید. برای چند هفته آنها یکدیگر را ملاقات میکردند و به خواندن و گفتن شعر مشغول بودند تا اینکه نهایتا جوجهتیغی پاوتا را تشویق کرد که یکبار او را بعد از نیمه شب ملاقات کند. پاوتا به خدمتکارانش رشوه داد و به ملاقات جوجهتیغی رفت. در نهایت شگفتی به محض آغاز نیمهشب جوجهتیغی به مردی خوشچهره تبدیل شد. آن مرد به پاوتا گفت که او یک شاهزادهی طلسم شده و اسمش دونی است.
پاوتا و دونی به طور مرتب یکدیگر را ملاقات میکردند و سرانجام به دلیل بیاحتیاطی یکسال بعد از اولین ملاقاتشان اخبار به کلنته رسید.
مهمانی 15 سالگی پاوتا
بدون اینکه پاوتا خبر داشته باشد، سرنوشتش به وسیلهی حق غافلگیری با دونی (تحت نام ارچیان) که جان پدرش را نجات داده بود گره خورده بود. کلنته که نمیدانست دونی همان ارچیان است برای خلاص شدن از شر ارچیان و جلوگیری از این که او پاوتا را مطالبه کند مهمانیای را در حین پانزده سالگی پاوتا برای پیدا کردن نامزد مناسب برای دخترش برگزار کرد. او گرالت را نیز به بهانهی اینکه میخواهد اوضاع در کمال آرامش و متمدنانه باشد دعوت کرد. همهچیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه شوالیهای کلاهخود به سر ظاهر شد و خود را ارچیان از ارلنوالد معرفی کرد. او آمده بود تا حقش را بابت نجات جان روگنر از طریق حق غافلگیری که همان پاوتا بود مطالبه کند. کلنته که این موضوع را فهمید و مخالفت کرد به افرادش دستور داد که قبل از اینکه واقعا نیمهشب باشد زنگ نیمه شب را به صدا در آورند و با این حقه چهره جوجهتیغی گونه ارچیان را نمایان کرد.
کلنته که تصور میکرد دخترش با چنین موجودی نخواهد رفت به ارچیان گفت که حق غافلگیری باطل شده و دخترش نیز با رفتن موافقت نخواهد کرد.
که ناگهان پاوتا اعلام کرد که او با دونی خواهد رفت که این حرف باعث آشوب میان نامزدها شد و باعث شد آنها به دونی حمله کنند. گرالت و ایست سعی کردند از دونی دفاع کنند که ناگهان پاوتا نیرویی جادویی از خود ساطع کرد که وسایل و افراد را به هوا پرتاب کرد. البته به دلیل گیجی پاوتا در حین این کار گرالت و ماوسک توانستند او را آرام کنند.
بعد از اینکه همهچیز آرام شد پاوتا و دونی اعلام کردند که آنها عاشق هم هستند و یکسال است که همدیگر را ملاقات میکنند بنابراین ملکه کلنته با ازدواجشان موافقت کرد که این کار باعث شد طلسم دونی یا همان ارچیان باطل شود. او به عنوان تشکر برای حفظ جانش از گرالت خواست که درخواستی داشته باشد که گرالت نیز درخواست حق غافلگیری کرد که ناگهان در کمال ناباوری معلوم شد پاوتا حامله است. این فرزند همان سیری بود.
مرگ
سالها بعد تصور میشد که پاوتا و دونی به دست ویلگهفورتز در حین دریانوردی کُشته شدهاند. هر چند که حقیقت چیز دیگری بود. ویلگهفورتز با دونی پیمان بسته بود که پاوتا و سیری را به نیلفگارد بیاورد. پاوتا که از نقشهی دونی مطلع شده بود سیری را (در خفا) پیش مادربزرگش کلنته گذاشت که این کار عصبانیت شدید دونی را در پی داشت. بعد از آن، آن دو با هم دعوا کردند که باعث شد پاوتا از کشتی به بیرون پرتاب شده و غرق شود.
ویلگهفورتز بدون اینکه بداند چه اتفاقی رخ داده وظیفهی خود در آن نقشه را انجام داد و به کمک جادو تنها دونی بود که به نیلفگارد منتقل شد.