زمانی که ینفر را خلق کردم، میخواستم گرالت همراه او رشد کرده و کامل شود، اما بعدها تصمیم گرفتم که اوضاع را پیچیده کنم و یک زن کلیشهای را خلق نکنم تا تنها با آن بتوانم نظر خواننده را جلب کنم.
آنجِی سپکوفسکی
این صفحه ممکن است حاوی اسپویل از کتابها یا اقتباسهای آنها باشد!
نام مستعار | ینفر از ونگربرگ جانکا جنی ین یانا بانوی سوارکار جنگ |
متولد | 1173 |
رنگ مو | مشکی |
رنگ چشم | بنفش |
پوست | بیرنگ |
نژاد | کوادرون |
جنسیت | مونث |
ملیت | ایدرن |
حرفه | مشاور جادوگر |
وابسته به | انجمن برادری جادوگران پادشاه دماوِند سوم محفل جادوگران |
تواناییها | جادو |
معشوقه | گرالت از ریویا (عشق واقعی او در زندگی) ایسترد (معشوقه سابق) کرخ ان کریت (معشوقه سابق) |
فرزند | سیری (دخترخوانده) |
زندگینامه
متولد 1173، با اینکه اطلاعات کمی از کودکی ینفر در دسترس است اما یک چیز کاملا مشخص بود، پدر و مادر ینفر علاقهی خیلی کمی به او داشتند، پدرش آنها را به خاطر یک زن دیگر رها کرد، مادرش هم که دخترش را مقصر میدانست او را کتک میزد و آزار میداد.
طی نبرد سادن هیل، ینفر بیناییاش را توسط جادوی فرینجیلا ویگو که یکی از جادوگران ارتش نیلفگارد بود از دست داد بعدها ینفر توانست با جادو بیناییاش را دوباره به دست آورد اما هنوز زخم های احساسیای از آن دوره دارد.
ینفر یک دورگهی انسان و الف است که با نام کوادرون شناخته میشوند، مانند اکثر جادوگران او نیز عقیم بود و نمیتوانست بچهدار شود، او تلاش زیادی برای به دست آوردن باروریاش انجام داد اما در نهایت عشق مادرانهاش را به سیری داد و او را مانند دخترش دوست داشت و به او در معبد ملیتل در کنار ننکه آموزشهای جادوگری داد.
توصیف ینفر
زیبایی بانوی ونگربرگ معروف خاص و عام بود، حتی با اینکه او حدود یک قرن عمر کرده بود. ینفر گیسوی مجعدی داشت، موهای پر کلاغی او همواره با عطر یاس و انگور فرنگی، خوش بو شده بود، موهایی که به مانند آبشاری روی شانههای او نمایان بود. چهرهی او بسیار رنگ پریده بود، چانهی کوچکش در چهرهی مثلثیاش بسیار متناسب بود. چشمان سرد و درخشانی داشت که با نفوذ خیره کنندهای همراه بودند. همچنین آن دو چشم خرد او را آشکار میکردند. بینی او کمی دراز بود، دهان کوچکش رنگ پریده و کمی کج و لبهایش نرم و شیرین بودند. دور گردن بلند او گردنبندی با یک ستاره از جنس آبسیدین و تعداد زیادی الماس کوچک بسته شده بود.
ین استخوان گونه قابل توجهی داشت، ابروهای طبیعی و کمی نامرتب او به واسطه دستش زینت داده شده بود و با استفاده از زغال چوب آرایش شده بود، مژههای بلند او و دستان ریزش به زیبایی هرچه تمامتر بودند. حتی با کفشهای پاشنه بلند او قدش بلند نشان داده نمیشد، دور کمر و پاهای فوقالعاده باریک او بر زیباییاش میافزود.
او همواره لباسهای سیاه و سفید میپوشید، او گاهی جوراب شلواری و گاهی شلوارهای ریشدار بر تن میکرد اما هرگز لباسها و زیرپوشهای مبتذل نمیپوشید، چون نیاز به این کار نداشت. صدای او طنیندار بود. شکل کلی زنانه او شبیه یک دختر 21 ساله با زیبایی طبیعی و ساده بود. او یک کوادرون بود.
گفته میشود که زیبایی و جذابیت او ساخته جادویی است که او طی تمریناتش با سایر جادوگران یاد گرفته است. گرالت اشاره میکند که چگونه شانه های او کمی کج بوده و در آخر داستان او میفهمد که ینفر قبلا یک گوژپشت بوده است. اما به هر حال این موضوع باعث نمیشد حتی کمی از عشق گرالت نسبت به او کم شود.
آخرین آرزو
صورت رنگ پریده و مثلثی، چشمانی بنفش و لبهایی کشیده و باریک از زیر گیسوانی مشکی نمایان بودند.
شانههایی زیبا و گردنی کشیده که با شالی سیاه و مخملی که الماسی درخشان داشت پوشیده شده بود.
جادوگر بندهای چکمهاش را بست و ایستاد. حتی با وجود پاشنه خیلی قد بلند بهنظر نمیرسید.
او موهای زیبا، فر، نامنظم و در هم و برهمش که با عصبانیت شانه شده بود را تکان داد.
او به شانهی چپش نگاه کرد که کمی بلندتر از شانهی راستش بود. بینیاش کمی دراز بود. لبهایش بیش از حد نازک بودند. چانهاش کمی بیش از حد فرو رفته بود. ابروهایش بیش از حد نامرتب بودند. چشمانش…
او بیش از حد جزئیات را میدید که اصلا مهم نبودند.
شمشیر سرنوشت
گرالت با خودش فکر کرد او خیلی جذاب است. همهچیزش جذاب است. جذاب و تهدید آمیز. رنگهای لباسش تضاد بین سیاه و سفید. زیبایی و تهدید. آن موهای فر پر کلاغیش. گونههای چشمگیر و لب نازک و رنگ پریدهاش که زیر رژش پنهان شده که وقتی میخندد چین میخورند. اگر بخندد.
ابروهایش که به طرز جذابی نامنظم هستند وقتی که آرایشش را پاک میکند. بینیاش که به شکل کاملا زیبایی کشیده است. آن دستهای ظریف، بیقرار و چابکش. دور کمر باریک و لاغرش که با کمربندی بیش از اندازه سفت بسته شده بود. پاهای لاغرش که وقتی راه میرفت دامن سیاهش را به جنب و جوش میانداخت. جذاب و فریبنده.
او همچنین یک اسب تکشاخ منحصر به فردِ مصنوعی داشت که دوست داشت پشتش عشقبازی کند. گرالت فکر میکرد بعد از آنجا بدترین جا برای سکس احتمالا پشت یکتک شاخ زنده است.
گرالت همهی احتمالات موجود برای استفاده از آن وسیلهی عجیب را تصور کرده بود. ولی چیزی که ینفر میخواست خیلی فراتر از تصور او بود.
آنها اوقات خوشی را روی شیروانی، در خونه درختی پوسیده، در بالکن خانهی یک شخص دیگر، روی لبه ی یک پل، روی قایقی که از شدت امواج رودخانه تکان میخورد و حتی در ارتفاع سی پایی از سطح زمین سپری کردند.
اما پشت آن اسب تکشاخ بدترین ایده بود، هرچند که در یک روز شاد تکشاخ شکست و البته بیشتر آنها را سرگرم کرد…